درباره وبلاگ


نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار! خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو! کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content


دریافت کد شکل ایکون

دلتنگی های یه دل شکسته





 عشق و ديوانگي

در زمان هاي بسيار قديم،وقتي كه پاي بشر به زمين نرسيده بود،فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه.

ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت:بياييد يك بازي كنيم مثلا قايم باشك ... .

همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد: من چشم ميگذارم.و از انجايي كه هيچ كس نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد،همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن:يك...دو...سه...همه رفتند تا جايي پنهان شوند.

لطافت خود را به شاخ ماه اويزان كرد؛خيانت داخل انبوهي از زباله ها پنهان شد،اصالت در ميان ابرها مخفي شد،هوس به مركز زمين رفت،دروغ گفت به زير سنگ ميروم ولي به ته دريا رفت،طمع در كيسه اي كه خود دوخته بود مخفي شد.

و ديوانگي مشغول شمردن بود:هفتادونه...هشتاد...هشتادويك... .

و همه پنهان شده بودند بجز عشق كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد و جاي تعجب هم نيست چون همه ميدانيم پنهان كردن عشق مشكل است.

در همين حال ديوانگي به پايان شمارش رسيد.نودوپنج...نودوشش...نودوهفت... .

هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و زير يك بوته ي گل رز پنهان شد.

ديوانگي فرياد زد: دارم ميام...دارم ميام... .

اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي،تنبلي اش امده بود جايي پنهان شود.لطافت را يافت كه به شاخ ماه اويزان بود،دروغ در ته دريا و هوس در مركز زمين يكي يكي همه را پيدا كر، بجز عشق.

او از يافتن عشق نااميد شده بود. حسادت در گوشهايش زمزمه كرد:تو فقط عشق را بايد پيدا كني و او پشت بوته ي گل رز است.

ديوانگي شاخه چنگگ مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان انرا در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي متوقف شد.

عشق از پشت بوته بيرون امد.با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون ميزد.

او كور شده بود.

ديوانگي گفت:من چه كردم،چگونه ميتوانم تو را درمان كنم؟

عشق پاسخ داد:تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر ميخواهي كاري بكني راهنماي من شو.

و اينگونه شد كه از اون روز به بعد....

عشق كور شد و ديوانگي همواره همراه اوست.

 

 

 

                                                                   پايان

 

 



پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:, :: 17:28 ::  نويسنده : دل شکسته