درباره وبلاگ ![]() نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار! خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو! کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
دلتنگی های یه دل شکسته مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست,دل شکسته :: 15:50 :: نويسنده :
غنچه با دل گرفته گفت: زندگی لب ز خنده بستن است گوشه ای درون خود نشستن است گل به خنده گفت؟زندگی شکفتن است با زبان سبز راز گفتن است تو چه فکرمیکنی؟ راستی کدام یک درست گفته اند؟ منکه فکرمیکنم گل به راز زندگی اشاره کرده است هرچه باشد او گل است گل یکی-دوپیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است.
سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : دل شکسته
![]() ![]() |